نجوا با يار

 

برادران حسادت به آستانه چشم انتظاری‌ام، آمده‌اند،

اشك تمساح می‌ریزند و قسم می‌خورند كه گرگِ مرگ تو را پاره پاره كرده است؛

امّا من می‌دانم كه دروغ، سرِ هم می‌كنند.

می‌دانم كه تو را به ثمن بخس فروخته‌اند و به دست قافله غفلت سپرده‌اند.

می‌دانم این خون كه به پیرهنت پاشیده یك فریب است... می‌دانم كه گوشه‌ای بر شانه كره خاكی قدم گذاشته‌ای، امّا این چشم‌های بی‌سو كه حرف حساب حالیشان نمی‌شود! دارند تار می‌شوند، آن‌قدر كه حتّی جلوی خودم را هم نمی‌بینم چه رسد به اینكه بخواهم دیده به كرانه‌های افق بدوزم... می‌دانم همه این ملک، عرصه فرمان‌روایی توست. می‌فهمم كه ملكوت آسمان و زمین دائماً به تو ارائه می‌شود، امّا این گونه‌های خراشیده كه با این حقایق التیام نمی‌یابند! كاش جای آن پیرزن بودم كه برای خریدنت كلاف نخ ـ همه دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمره خریدارانت ثبت شد. همین كه كسی را به «خواستار» تو بودن قبول كنند خودش غنیمتی است. می‌ارزد كه آدم به خاطرش هست و نیست خود را بدهد...

سعيد مقدس

پناهگاه تنهاييم!!

 

سایه‌ات بر سرم مستدام باشد. این هوای دوری تو، خیلی آلوده است.

 با هجوم بی‌رحمانه شهوات چه كنم؟ با كدام جان و قوّه از پس دسیسه نفس برآیم؟

 كجا می‌توانم پشت شیطان شیّاد را به خاك بمالم؟ تو باید بالای سرم باشی!

 من آقا بالاسر می‌خواهم، وگرنه همه چیز خراب می‌شود!

روزگار بی‌تو زیستن، آخرالزّمان است.

 رمق و تاب و توان من هم به آخر رسیده، عمر منتظران هم به خطّ پایان نزدیك می‌شود

 قطحی آمده، آبِ چشم‌ها هم ته كشیده است .

 نهر حیا هم دیگر خشك شده، باغ غیرت همه‌اش آفت زده، ذخیره اخلاق هم دیگر دارد تمام می‌شود... می‌بینی انگار آخرالزّمانی، آخر همه چیز است؛ ولی فدایت شوم! تو كه آخرِ سخاوتی، تو كه نهایت حیایی، تو كه غایت غیرتی، تو كه دفینه فتوّتی، نمی‌شود به همین زودی این «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پیوند بزنی؟ نمی‌شود این  غیبت را به سرور ظهور پایان دهی؟ نمی‌شود آغازی بر این پایان بنویسی؟ نمی‌شود؟...

نازنین پرده نشینم!

 

پلك‌هایم پوك شده‌اند، پاهایم آبله زده‌اند!

 پای چشمم گود افتاده، موهام سفید شده‌اند!

 آب رفته‌ام از بس در این سلول انفرادی ـ دنیا را می‌گویم ـ بی‌نور و هوا نفس كشیده‌ام

هوای ابری خیلی دلگیر است، خودت می‌دانی! آدم احساس خفگی می‌كند، دوست دارد سقف آسمان را بشكافد تا طرحِ نوِ آفتاب نمایان شود.

 خودت دعا كن این ابرها بروند كنار، تا چشم روشنی هستی آشكار شود.

 عزیز مصر وجود من! مملكت باطنم آشفته، مرزهایش بی‌پاسبان مانده، اوضاع فرهنگی‌اش به هم ریخته، درش آشوب شده !

 وقتست كه بیایی این محاصره را بشكنی و مرا آزاد كنی، آزاد در بندگی خودت!

سعيد مقدسي

اميد سبز

 

هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم و در انتظار قاصدكی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را. اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد. تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت و قاصدكی را آزاد خواهی كرد. تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید برای كبوتران غریب خواهی ساخت. صدای تو، بغض فضا را می شكافد. فضای مه آلودی كه قلب چكاوكها را از هر شاخه درختش آویزان كرده اند. تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"!

تو می آیی در حالی كه دستهایت پر از گلهای نرگس است. تو دل سرد یكایك ما را با نواهای گرمت آفتابی می كنی و كعبه عشق را در آنها بنا خواهی كرد. دست نوازش بر سر میخك هایی خواهی كشید كه باد كمرشان را خم كرده است. تو حتی بر قلب كاكتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد. تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد كرد... تو می آیی ای پسر فاطمه ، یوسف زهرا یا مهدی. به امید آن روز!

مولاي من

 

امروز كه عزم رویش دارم، كاش می‌شد بذر شوم و خود را در خاك پایت پنهان كنم و تا به آبی‌ترین نقطة هستی بالا روم.

هر وقت كه روشنایی دعا را در تیرگی دلم می‌كارم، بهاران آرام، آرام در برگ‌هایم می‌خزد و ساقه‌هایم عاشقانه تو را فریاد می‌زنند.

و غروب جمعه كه عطر تو در كوچه پس كوچه‌های غبارآلودم می‌پیچد، كوچه‌های خاك گرفته دلم از بوی خوشت عطرآگین می‌شود.

آقای من!

به زلال اشك‌هایم قسم، در كوچه‌های غمین و غریب روزگار، تنها در هوای آینده ی روشن انتظار نفس می‌كشم ...

و ظهورت را به انتظار نشسته‌ام...

 

غزاله جعفری

 

حریری از نور و رنگ

 

تو را چه زیبا سرود، خداوندِ كاینات، با واژه‌هایی از جنس نور.

پروانه شاخساران آسمان! هر آن‌چه آینه، رو به رویت آغوش گشوده‌اند تا تو را در خویش تكرار كنند.

هر آن‌چه آسمان، به خاک افتاده‌اند تا گام‌هایت را به سجده ببوسند.

بزرگ مرد تاریخ! بهار از سر انگشتان تو به شكوفه می‌نشیند.

خورشید، از گوشه پیشانی بلندت طلوع می‌كند. تو را با كدام كلماتِ محدود بخوانم كه نمی‌گنجی، نه در كلام، نه در كلمه.

خورشیدی سرشار در دست‌هایت، ملائک به دست بوسی‌ات مباهات می‌كنند.

سرشار از چشمه مهتاب! هر چه پروانه بر گردنت بال می‌زنند، هر چه آسمان، رو به رویت دریچه می‌شود برای پرواز.

می‌آیی؛ ایوانِ كفر ویران می‌شود از ایمانِ چشم‌هایت.

شب، مچاله می‌شود زیرِ قبایِ گسترده آسمان، در روزی پایان‌ناپذیر؛ آن چنان روشن كه هزاران خورشید، گویی در آن به طلوع نشسته‌اند. می‌آیی، وعده آمدنت را دهان به دهان از تورات تا انجیل كِل می‌كشند.

می‌آیی و حرا، روی دو زانو می‌نشیند و انتظار می‌كشد.

می‌آیی و مكه می‌پیچد در حریری از نور و رنگ.

می‌آیی و از گشتگاهِ آسمان، خورشید برایت می‌آورند، ملایك.

كعبه در پوست نمی‌گنجد. تو را خدای بزرگ خلق كرده‌ است از آبشارها و نور، كه موج می‌زنی و می‌تابی.

تو را با كلماتی سبز باید سرود.

ای آخرین رسول خدا(ص) در زمین!

آمدی تا دهانِ حیرت گشوده آینه‌ها، آمدی تا دهانِ به حیرت گشوده آینه‌ها، نامت را تكثیر كنند در همة زاویه‌های تاریخ.

دف می‌زنند و كل می‌كشند آمدنت را، هر آن‌چه پیش از تو سر در گریبانِ انتظار فرو برده بودند. شهاب‌های سرگردان می‌چرخند حول نامت.

 

حمیده رضایی

 

یا بقّیةالله

 

یا بقّیةالله !

خسته ایم و افسرده ،

نالانیم و پژمرده ،

گریه امانمان را بریده است .

غم دوری ، دیوانه مان كرده است .

اما نمی دانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است كه می گوییم :

كجاست آن كه از غم هجران تو ناشكیبایی كند .

تا من نیز در بی قراری ، یاریش دهم

كجاست آن چشم گریانی كه از دوری تو اشك بریزد ؟

تا من او را در گریه یاری دهم

مولای من ! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشته اند .

و می دانیم پیراهن یوسف ، یادگار ابراهیم ، نزد توست .

و ای كاش نسیمی از كوی تو ،

بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .

و ای كاش پیكی ، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد

تا نور دیدگانمان گردد .

ای كاش پیش از مردن ، یك بار ترا به یك نگاه ببینیم .

درازی دوران غیبت ، فروغ از چشمانمان برده است

كی می شود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد ؟

شكست و سرافكندگی ، خوار و بی مقدارمان كرده است .

كی می شود ترا ببینیم كه پرچم پیروزی را برافراشته ای ؟

و ببینیم طعم تلخ شكست و سرافكندگی را به دشمن چشانده ای .

كی می شود كه ببینیم یاغیان و منكران حق را نابود كرده ای ؟

و ببینیم پشت سركشان را شكسته ای . 

كی می شود كه ببینیم ریشه ستمگران را بركنده ای ؟

و اگر آن روز فرا رسد ...

و ما شاهد آن باشیم ،

شكرگزار و سپاسگو نجوا می كنیم :

الحمدلله رب العالمین .

چقدر درخت‌ها خوبند!

 

سلام. همینکه قلم به دست گرفتم، نسیمی دوان دوان از کوچه‌های قلبم گذشت. عطر دلنشین یادت همه وجودم را پر کرد.

چند دقیقه پیش داشتم به پروانه‌هایی فکر می کردم که در بین واژه‌های شعرهایم می چرخیدند. روی بال هر کدام، خورشیدی طلوع کرده بود. خورشیدهایی که اگر غروب کنند، بخش زیادی از شهر تاریک می شود.

نه! یادم نمی رود خورشید بی غروبی که در چشم‌هایت می درخشد.

امروز ولی برایت می نویسم روزی پنج نوبت، در مسجد جامع چشم‌هایت به نماز می ایستم و برای همه عاشقان روی زمین دعا می کنم.

تا یادم نرفته است،  باخبرت کنم که درخت سیب باغچه مان گل داده است.

راستی که چقدر درخت‌ها خوبند! نه خمیازه می کشند که با دیدن شان خوابت بگیرد، نه هر وقت به سراغ شان می روی آن‌ها را در حال کاری می ببینی. همیشه منتظرند تا از راه که می رسی، برایت مهربانی تعارف کنند.

حالا هم با همه ارادتم، به تو عرض می کنم: انت حبیبی!... روحی!... عیونی!... قلبی!...

همین!

عبدالرحیم سعیدی راد

تهران هم با یاد تو زیباست

 

 

سلام.

حال همه قَرَنفُلهای تشنه دیدارت خوب است.

می‌دانم تو هم حرفم را تایید می‌كنی كه زمانه ی بدی داریم. هر كس به جیب دیگری نگاه می‌كند.

شاید اگر شب هم پلك‌هایش را روی هم بگذارد، ستاره‌های دامنش را بدزدند!

به ماه نگاه كن! چقدر لاغر شده است! از بس كه برای بردنش خیز برداشته اند.

در زمانه‌ای ‌اینچین، عاشق بودن و نامه نوشتن برای تو، آن هم در زیر نور نارنج‌ها و شب پره‌ها، افتخار بزرگی ست.

 

...  و هر شب نامه ام كه به آخر می‌رسد، پنجره را باز می‌كنم،

به ماه "شب بخیر" می‌گویم،

برای سلامتی تو دعا می‌كنم،

بعد هم تفألی به حافظ می‌زنم و به زیر چادر شب می‌خزم.

 

تهران، با همه شلوغی‌ها و بدی‌هایش وقتی تو را به یادم می‌آورد زیباست.

                              همین.

 

 عبدالرحیم سعیدی راد

 

 

روياي وصل

 

تو طلیعه نوری ، برگی از قرآن ، فرشته ای والاتر از فرشتگان مقرب الهی كه جایگاهش را زمین خدا نهاده اند. یوسفی دیگر، كه اگر یوسف را تنها زلیخایی عاشق بود تو را دنیایی مشتاقند.

تو چشمه ای از محبتی كه سیرابی از تو نشاید. قطعه ای از بهشت كه اگر هست همه بازتابی از نور تواند و روشنی نباشد مگر آن كه تو از پشت كوههای بلند انتظار بیرون آیی. آقای من، عزیز من در انتظار تو ماندن، همه را به تنگ آورده و لحظه دیدارت رؤیایی بزرگ شده است. یارانت به تیغ جاهلیت كافران گرفتار گشته اند و در خموشی غروب دلتنگ و طولانی ات سخت غمینند. هرشب جمعه به همراهت رو به درگاه معبودشان دست به دعا برمی دارند كه ای یكتای بی همتا، تو عنایتی بنما و آن دلداده را به دلدار رسان كه اگر بر شكستن است سنگ صبور دل نیز شكست.

اكنون كه قلم برداشته ایم و برای تو می نویسیم. باید بگویم كه دلهایمان برای جواب پراز محبت تو سخت می تپد كه...

" اگر سیلی زند لیلی درمیان آن همه مردم مرا، دل من خوش داردش."

محدثه موسويان

شهر دل

 

 

در كوچه های شهر دلم ، نسیم عطر دل انگیزت پیچیده است و بهار بهار شكوفه از در و دیوار می بارد . آسمانش از موج موج نگاهت ، آبی آبی است و خورشید ، خورشید نورعشق بر شهر می پاشد.

در هر كوی و برزنش درخت درخت مهر تو روییده . و جویبار جویبارامید بر پایشان جاری است ؛ امید آمدن تو ... ای حجت خدا ! شهر دلم آباد است از یاد تو و سرمست از نام تو، اما چه سود ! كه ناكام است در فراق تو ... ای تك سوار غریب ، ای فارِسَ الحجاز !

غروب آدینه چه دل گیر می شود آنگاه كه یاد غیبت ، غم وغربت در دلها می پراكند و آه دل خستگان ، فضا را آكنده می كند مولای من ! 

 تو آنی كه كوههای سربر سینه ی سپهر ساییده ، بر خاك پایت بوسه می زنند  . تو آنی كه رودها به عشق تو در جوش و خروشند . تو آنی كه بلبلان به هوای تو نغمه می سرایند . ای عزیز! دلهای منتظران ، از هجر رویت صد چاك است ، تو بیا ای مرهم زخمهای دل خستگان ، یا مهدی ! تو بیا و سرفرازمان كن ، تو بیا تا دیگرهیچ شاعری نخواند : بیگانگی نگر كه من و یار چون دو چشم همسایه ایم و خانه ی هم را ندیده ایم

پشت درهای سبز انتظار

 

الهی منجی انسان كی آید؟          شراب هستی انسان كی آید ؟ سالها می گذرند و قلب ها در آتش هجرانت می سوزند. كبوترها دیگر نای نغمه خوانی ندارند، دلها دیگرهوس غزل گفتن نمی كنند. دیگر دلها قصیده سرایی نمی كنند. اینك تمام شعرها به یك مصرع ختم می شوند " یا اباصالح  بیا" دیگر چشمها اشك نمی بارد! حال دیگر دیده ها خون می بارند." چشمها در طلب لعل یمانی خون شد". آیا صدای ندبه خوانان كه ازعمق جان، فریادت می زنند، آیا تپش قلبها كه هرآن ملتمسانه چشم به آسمانها دوخته اند و شعله های آه جانسوزشان، یاس ها  .

دلتنگ كه مي شود...

 

آدینه که از راه می رسد، با این شوق از خواب بر می خیزم که آن وعده الهی به وقوع پیوسته باشد.

و هر بار، هرلحظه از آدینه بی تو بودن که به غروب نزدیک و نزدیک تر می شود، دلتنگ می شوم

پس با خود می گویم به سختی

با بغضی که راه گلویم را بسته است

شاید ...

آری ...

شاید، شاید این جمعه بیاید ...

پس باز هم چشمانم را به انتظار آمدنت تر می کنم به درگاه پروردگاری که وعده داده است ظهورت را ...

مولای من

ای مظهر خوبی ها

ای پناه خستگی ها

می بینی دوباره شهر را به امید رنگ گرفتن کوچه ها از حضورت، آذین بسته اند

دوباره شهر را بوی گل و شیرینی، فرا گرفته

اما ...

می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...

ای مسافر خسته من میدانم به انتظار نشسته ای

انتظاری که گواه غمی وصف نشدنی را می شود به راحتی در زلالی اشک های نهفته در چشمانت بخوانی

و من مثل همیشه می دانم

قلبت به درد آمده است از دلتنگی

می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی هدیه پروردگار است به انسان

می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی یادآور عشقی پاک است

چراکه در همان زمان که قلبم پر می شود از ترک های دلتنگی، خدا در دلم خانه می کند

و تمامی قلبم را برای خودش بر می دارد.

به همین خاطر است که می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...

آری می دانی که فراموش کرده ام باید دستم را روی قلبم بگذارم و آرام بگویم: اشک های زلال چشمانم، بغض دردناک گلویم، آرام، آرام تر، خدا میهمان من است

آری ...

شاید، شاید این جمعه بیاید ...

مریم فروزان کیا

 

باران من

 

کدام دست نوازشگر مثل دستهای تو گرد و غبارغم و غصه از این دل گرفته می زداید ؟

کدام صمیمی مهربان مثل تو می تواند با لبخند خویش دلها را به امید پیوند بزند ؟

کدام ابر سخاوتمند مثل تو سرسبزی و نشاط را به خاک تشنه ، ارزانی می کند ؟

یک نگا ه تو کافی است تا کویر به سرسبزی بنشیند و غنچه ها بخندند .

با یک اشاره ی تو درخت سیب ، به بار می نشیند و انارها ترک بر می دارند.

در زیر سایبان چشمان توست که ستاره ها چشمک می زنند و رودها به خروش می آیند .

هستی برای تو تعظیم می کند و آدمی ، مضطر و مضطرب ، چشم انتظار صبحی است که شب ندارد .

ای همواره آرامش با تو!

این دلهای پر از اضطراب و اضطرار را به آرامش پیوند بزن .

________________

دیگر چه بگویم ؟ وقتی همه ی حرفهایم را می دانی .

دیگر نجوا برای چه ؟ كه واژه واژه هایم را می شناسی ؟

دیگر چه اصراری ؟ وقتی قلبم را تصرف كرده ای .

این كلمات سیاه ، ترجمان رازهایی است كه با تو می گویم .

این جملات مبهم ، شعله های آتش این درون سوخته است و گرنه تو كه به من از من آشناتری .

اگر با این حروف مقطع و این واژه های لال ، با تو به زمزمه می نشینم برای آن است كه می دانم صدایم را می شناسی و می دانی پشت این پژواك لرزان درونم ، یك جهان امیدواری ، پنهان شده است .

به راستی كدام زمزمه ، بی تو به ثمر می نشیند و كدام امن یجیب ، بی آمین تو مستجاب می شود ؟

تو راز نورانی اینهمه آرزویی و گرنه من كجا و اینهمه امید كجا ؟

تو سر چشمه ی بیكرانه ترین اقیانوس محبتی و گرنه من كجا و اینهمه طلب كجا ؟

تشنه ام

مثل خاك ، باران را

تشنه ام

مثل كودكی ، مهر مادر را .

تشنه ام

مثل غنچه ای ، نور آفتاب را .

پس ،

باران من !

ببار

آفتاب من ! 

بتاب

مهربان من !

به نوازشی

مرا رو به راه كن .

سید حبیب حبیب پور

آمدنم دور نیست

 

باغها را چراغان كنید؛

بوى انار، مشام پرستوها را دیگر نمى‏گزد.

زاغكى، زیر سرو بن خزیده است؛ پیدایش كنید؛ به ‏خم رنگ بیندازیدش، طاووس مى‏شود.

امروز همه از دایره بیرون‏ترند. (1)

كمرها كه آلوده صد بندگى بودند، شال همت ‏به ‏خود پیچند كه پیچ و تاب راه هنوز بسیار است.

تاجهایى كه مرداب افكندگى، قى مى‏كردند، اینك تكه ‏پاره‏هاى سنگ فرش بازارند.

آمدنم، مثل شعر، ناگهانى است؛

مثل سبزه، نقاش زمین است؛

مثل گریه، با خود هزار عاطفه مى‏آورد؛

به شیرینى یارى است كه رقیب مومیایى او، شمع را به عزا نشانده است.

آمدنم، مثل تحویل سال است؛ پر از خنده و دیدار.

آمدنم، آمدنى است.

فانوس‏ها را یك ‏یك به كوچه آورید؛ درآبگینه‏هایشان آتش بریزید، تا در صبح استقبال، كسى ‏دلمرده نباشد.

غنچه‏ها را دیگر، چشمه‏هاى خون نخوانید. ابرها، پیغام طراوت مى‏گزارند، گریه آسمان نیستند. من در راهم. اندك آب خود را به خاك راه آلوده نكنید. من با خود یك اقیانوس ابر آورده‏ام؛ همه از بهر شماست.

شنیده‏ام بچه مرشدهاى خاخام، عكس مرا مى‏دزدند، حمایل مى‏كنند، و كنار نیل مى‏روند، تا چند گرم مهربانى از خدا پس انداز كنند.

شنیده‏ام از پشت ابرهاى سیاه و سرد، بر سر شما آهنهاى گرم مى‏ریزند.

شنیده‏ام با شما آن مى‏كنند كه عجوزه‏هاى روستاى‏ پایین رودخانه، با گنجشكان بى‏آزار.

شنیده‏ام فرعون زاده‏هاى اهرام خو، به شما مى‏خندند و غیبت مرا تسخر- نیشخند- مى‏زنند.

به آن گورهاى ایستاده بگویید: موسى، برادر من، جمله شما را به هیچ فروخت، و اگرهیچ، سایه‏اى ‏مى‏داشت، شما را از آن نیز بهره نبود.

بگویید: هیچستان شما، از روى نیل تا پایین آن‏است؛ آنجا كه فرعون براى شما میراث گذاشت.

به آنها بگویید: آسمان حجاز به نیاى من گفته است: شما همان نامردمانى هستید كه از گاو موسى شیر به‏ لب و دهان خود پاشیدید، اما دختران خود را هلهله كنان ‏به نكاح گوساله‏ى سامرى در آوردید. كابین آن را هم ‏ستاندید: چهل سال سعى بى صفا.

من از مقدار شما بیشم.

حدیث ‏خار و گل، یا شمع و پروانه، یا تشنه و آب، یا باغ و بهار، رها كنید كه اینها همه كهنه ردایى است نخ ‏نما. ندبه بخوانید؛ ندبه همیشه تازه است. ندبه هر روز شما را جمعه مى‏كند.

كاش همیشه كودك مى‏ماندید، و با من به همان‏ زبان گریه سخن مى‏گفتید. چقدر دوست دارم این تنها زبان زنده را.

گریه تنها زبانى است كه دروغ را نمى‏شناسد، و درس فریب  در واژگان مدرسه او نیست.

حسرت نخورید به روزگار كسانى كه در بازارمى‏ایستند، و در خانه نشستن را از یاد برده‏اند. روز بیدارند، و شب نیز بیدار.

حسرت، وقف تازه جوانى است كه در پاى حبیب‏ « سر و دستار نداند كه كدام اندازد» (2) و با آواز قناریها، تا آخرین ایستگاه پرستوها پرواز را خریده ‏است. 

مرا بخواهید؛ اگر بهاى آن شكستن‏ است؛ ماه ‏بى‏ شكستن تمام ‏نمى‏شود.

از من برخیزید؛ اگرآخر آن نشستن است. شمع ازشعله برخاسته، نشست.

ترازوى نیاز شما از نماز هم پر مى‏شود؛ كفه آن را به زر نیالایید.

آفت عشق را بشناسید: بى‏تابى است.

آمدنم، دور نیست.

متن غایب زندگی

 

 

دلم بهانه تو را گرفته است؛ اى «موضوع‏» زندگى من! اى «سؤال اصلى‏» آفرینش!

«روشى‏» نمانده است كه با آن «فرضیه‏» آغوش تو را به جستجو نگذارده باشم. بگو با كدام «روش تحقیق‏» مى‏توان ظهور تو را پاسخ یافت؟! «مفهوم‏» نگاه تو با كدام «ملفوظ‏» به «مشهود» بدل خواهد شد؟ و «متغیر» گیسوانت، در آغوش كدام نسیم، «مفهوم‏» بی قرارى مرا منتشر خواهد نمود؟

خسته‏ام!

از «بررسى متون‏»،

از «سؤالات فرعى‏»،

از «مقدمه‏»، از «مقدمه‏»، از «مقدمه‏»!

بى حضور تو اى «متن‏» غایب زندگى؛ از زنده بودن چه «نتیجه‏»اى مى‏توان گرفت؟ از زنده بودن «چگونه‏» مى‏توان نتیجه‏اى گرفت؟

همیشه با «مفروض‏» آغوش باز تو و نگاه مهربانت، نبودنت را تحمل كرده‏ام و زنده بودن خود را توجیه.

آن روز كه نگاه مهربانت را از دلم بردارى، بدان كه «گزاره‏هاى پایه‏اى‏» فلسفه وجودى‏ام را ویران نموده‏اى!

«فصل‏» فصل عمرم، وقف «وصل‏» تو بوده است.

خسته‏ام؛ 

از این همه «فصل‏» ،

از این همه فصل،

به من بگو! در كدام فصل زندگى، وصل تو دست ‏یافتنى است؟

اى كه با آمدنت همه فصلها وصل مى‏شوند!

فصل فصل خزان زده عمر مرا نیز به ظهور سبز خود وصل بفرما!

حسن بیاتانى

پروانه گفت...

 

من گل های زیادی را دیده ام...

من گل لاله را می شناسم.

گل نسترن را دیده ام.

با شقایق دوست بوده ام.

با مریم و سوسن و... هم نشین شده ام؛

اما بارها و بارها، به تمامی آنها گفته ام كه هیچ كدامشان برای من، گل نرگس نمی شوند. من عاشق دیوانه گل نرگس ام.

این را دیگر، همه گل های سرزمین من- همه گل هایی كه مرا می شناسند- می دانند.

یك بار گل سرخی از من پرسید: پروانه جان! پروانه خوب دوست داشتنی!

این چه رازی است كه تو همیشه و در همه جا و در حضور تمامی گل ها، تنها و تنها از گل نرگس می گویی و تنها و تنها از عشق او یاد می كنی؟ این گل نرگس چه دارد كه تو را این گونه شیفته خویش كرده است؟ به گل های سرزمینمان نگاه كن!

لاله را با تمام زیبایی اش ببین!

طنازی مریم را بنگر!

دلبری سوسن را شاهد باش!

این ها همه آرزو دارند كه زمانی- آن هنگام كه برای استرحت، اندكی دركنارشان می آسایی- حرفی هم از آن ها بزنی و سخنی هم در باب محبت آن ها بگویی و افسوس و صد افسوس كه همگی در حسرت این آرزو مانده اند...!!

من در پاسخ گل سرخ گفتم:

گل سرخ عزیز!

با خود عهده كرده ام- تا آن هنگام كه در سرزمین ما گل نرگس هست - از عشق هیچ گل دیگری سخنی نگویم.

تو خود بگو كه آیا تا وقتی وجود نازنین گل نرگس هست، می توان عاشق دل باخته گل دیگری بود؟!

اصلا مگر می شود ادعای عشق داشت و عاشق او نبود؟!

گل سرخ غمگینانه گفت:

پروانه عزیز دوست داشتنی!

در سرزمین ما هزاران گل نرگس هست. در همسایگی من، ده ها نمونه از آن ها روییده است و تو تا به حال به هیچ كدامشان حرفی از عشق نزده ای.

پس چگونه است كه ادعای عاشقی گل های نرگس را داری؟!

و من باز در پاسخش گفتم:

گل سرخ عزیز!

گل نرگس حقیقی را در هیچ باغچه ای نمی توان یافت.

گل نرگس من، گل نرگسی یگانه است.

او صاحب تمامی گل های عالم است،

او مقتدای تمامی پروانه های عاشق پیشه است،

او دلیل پروانگی من است ،

و تمامی آرزوی من،

و ای كاش...

ای كاش...

ای كاش كه آرزوی طواف كردن به دور او را به گور نبرم! 

كه همگان می دانند عمر پروانه، چه كوتاه، چه اندك ... و چه ناچیز است!

من گل های زیادی دیده ام؛

اما هیچ كدامشان برای من، گل نرگس نمی شود.

گل یگانه ، تنهای نوزاشگر من!..." مهدی" .

 

عريضه

 

 

خاموش‏تر از چراغ مرگیم

روشن‏تر از آفتاب كجایى‏؟

عقربك‏هاى ساعت، تا كى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.

در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مى‏كشیم.

آن روز كه بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.

آغاز و فرجام خویش را در تو مى‏جوییم.

این گریه را پایانى است اگر، اشك راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.

پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را كام و بودن را نام تویى.

من كیستم؟ تو كیستى؟ من اینك نه آنم كه بودم. تو همچنان آنى كه بودى.

مگذار كه بگویم در تن من، امید را به خاك سپردند و سنگى صنوبرى شكل بر سر آن نهادند.

 

هیچیم هیچ، بى‏تو اى همه كس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...

دلى داریم به پریشانى دود; سرى داریم به حیرانى رود; چشمى به گریانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.

رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. كار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حكومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى كلمات.

عریضه‏ها را چاه به كجا مى‏برد؟ آیا او هم...

سر و دست مى‏شكند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیده‏ایم.

اگر نه یك دم هماواز توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟

خوشا آن در كه به روى تو هر روز مى‏خندد.

 رضا بابایى - نشریه موعود

 

دلم را اهسته حمل كنيد شكستني است

 

باز هم جمعه  رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشسته‌ام... می‌بینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفش‌ها را به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش می‌برد. همان که خودش را با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌ای است به اندازه یک قلب بی‌قرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست...

مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هایم می‌خندند... شاید دیوانه‌ام می‌پندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون می‌رقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم می‌شود... ای کاش بودی و با عبایت شانه‌های ارزانم را گرما می‌بخشیدی... از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همین‌جا... کنار خرابه دل...

چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز      هـزار بـار بـیــایـد بـهـــار کـافـی نـیـسـت

خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی      دعای این همه شب‌زنده‌دار کافی نیست

... نگاه می‌کنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شده‌ام مشکی پررنگ... پرکلاغی... آی که دستت می‌رسد کاری بکن! تشنه‌ام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کرده‌ام... می‌خواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما مگر من و شما یکی نیستیم؟ اگر این گونه است پس خبر داری از آنچه بر من رفته و می‌رود... دستم بگیر، مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی... آه تنهایی!... هیچ‌گاه دست از سر دلم بر نمی‌داری.

صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته... نمی‌دانم پشت کدام دیوار این شهر آهنی، یاد شما را جا گذاشته‌ام... دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبه‌هایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچین‌های باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی می‌ماند تسخیر ناشدنی.

آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌ها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبه‌اش را ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است

 

فصلنامه عصر آدینه

 

قسم

 

به فریاد قسم و به سوگنامه دل

زخمی‌ام و خسته

نه دل ماند و نه دلدار

چشمم چنان مست باریدن است که گیوه‌هایم در گل مانده

زبانم به شن نشسته

و دستانم در باتلاق زندگی فرو رفته و معذور از نوشتن‏

بگویید کجایند آدمیان و پیغمبران و امامان

آنان پاک بودند و استوار

آنان به درد دنیا خم نمی‌شدند

در چشمشان دنیا حقیر بود و پست

آری همین پست دنیا زهر بر آنان داد

سرشان بر نیزه هدیه داد و میخ در بر سینه‌شان کوبید

پستی دنیا تیغ بر فرق فرود آورد و گوشواره از گوش کشید

و این دنیای پست است که عشق را گریزان کرد و بشر را خودنما

حرمت را برچید و غیرت را خرد کرد

شرف را بر باد داد و حیا را تکه تکه کرد

این دنیای پست است که انسانیت را سر برید

 

برای چه ماندیم و برای چه نسل بعد از خود را می‌زاییم

که هر چه پیش می‌رویم بیشتر به گل می‌نشینیم

و سرمان را مغرورتر بر آسمان می‌کشیم

پس چه شد که اکنون همه به نمایش خود مشغولند

چه شد که همه خود را رنگین به دیگری می‌شناسانند

چه شد که دیگر از آن خود نیستیم

هیچ کس در طرح خود نیست

هیچ کس پایبند عهد ازلی‌اش نیست

هیچ کس خود را که نه، خدایش را نیز نمی‌شناسد

چه شد ما در پس پرده، پرده‌ای دیگر بر خود کشیدیم

چرا وجودمان را با رنگ ننگین می‌کنیم

چرا فراموش کرده‌ایم وجود کیستیم و چه در وجودمان جاری است‏

به خود آییم

آنگاه که زمان می‌آید و مکان نابود می‌شود

دیگر دستگیری نمی‌یابیم

 

کجایی ای دستگیر

تنها ماندیم، در نابودها بودنی نیافتیم

نیمی از آمدنت ترس دارند و نیمی تردید و اندکی با حضور قلب، آمدنت را طلب ‏می‌کنند

تنهاییم و قدممان یارای رفتن ندارد‏

هر آن وجود منجی‌ات را بیشتر خواهانیم

ما را به حال خود وامگذار

ما را دستگیری جز تو نیست

هان ای پرنده انسان باز ای به این پست خاک

و ما را رهنمون باش

فصلنامه عصر آدینه

 

برای پرنده‌های انتظار کمی مهربانی بریز!

 

سلامی ساده و صمیمی به تو و خبر خوش آمدنت و به روزی که وعده طلوعش را همه ستاره‌ها می‌دانند.

هنوز هم چشم‌های همیشه منتظرم در خیابان‌های سوخته آسمان به دنبال نشانه‌ای از تو می‌گردند.

نه پرنده‌ای آواز می‌خواند نه صدایی از فرشته‌ای بگوش می‌رسد. تنهاترین صدا طنین ضربان قلب من است که با هر ضربه ای که می‌نوازد عقربه‌های لعنتی را به جلو می‌فرستد.

لحظه‌های بی تو بودن چقدر کُند می‌گذرند!

امشب به قدر تمام ثانیه‌های له شده دلتنگت هستم. از تو هیچ نمی خواهم فقط برای‌این پرنده‌های بی زبان انتظار کمی مهربانی بریز! همین!...

عبدالرحیم سعیدی راد

 

طعم شورانگيز حرفهاي تو

 

سلام به تو و طعم شور انگیز حرفهای شنیدنی ات.

چقدر بی تاب شنیدن صدایت هستم! یادت می آید پیشتر‌ها گفته بودم از هر چیز می توانم صدایت را بشنوم ، حتی از برگهای خشک کاج همسایه.

نمی دانی چقدر به شوق می آیم وقتی طنین کلام مهربانت در دلم جوانه می زند و نیلوفرانه در همه وجودم قد می می کشد.

از تو چه پنهان که امروز هوای شعر به سرم زده است به همین خاطر دوست دارم برایت باران شوم. ببارم و در همه خیابان‌های شهر جاری شوم. دلم می خواهد غبار از تن میخک‌ها و شب بوها بگیرم و بر لب‌های همه آفتابگردآن‌ها لبخند بکارم.

 تو هم حس می کنی؟ چقدر واژه‌های این نامه بوی پیراهن یوسف را می دهند!. همین...

 عبدالرحیم سعیدی راد

گم گشته يعقوب

 

يا صاحب الزمان! داستان يوسف را گفتن و شنيدن به بهانه‎ي توست .

شرمنده‎ايم .

مي‎دانيم گناهان ما همان چاه غيبت توست .

مي‎دانيم کوتاهي‎ها، ناداني‎ها و سستي‎هاي ما، ستم‎هايي است که در حق تو کرده‎ايم .

يعقوب به پسران گفت: به جستجوي يوسف برخيزيد،

و ما با روسياهي و شرمندگي، آمده‎ايم تا از تو نشاني بگيريم .

به ما گفته‎اند اگر به جستجوي تو برخيزيم، نشاني از تو مي‎يابيم .

اما اي فرزند احمد ! آيا راهي به سوي تو هست تا به ديدارت آييم .

اگر بگويند براي يافتن تو بايد بيابانها را درنورديم، در مي‎نورديم .

اگر بگويند براي ديدار تو بايد سر به کوه و صحرا گذاريم، مي‎گذاريم .

اي يوسف زهرا !

خاندان يعقوب پريشان و گرفتار بودند،

ما و خاندانمان نيز گرفتاريم،

روي پريشان ما را بنگر. چهره زردمان را ببين .

به ما ترحم کن که بيچاره‎ايم و مضطر

اي عزيزِ مصرِ وجود !

سراسر جهان را تيره روزي فرا گرفته است .

نيازمنديم ! محتاجيم و در عين حال گناهکار

از ما بگذر و پيمانه جانمان را از محبت پر کن .

يابن الحسن !

برادران يوسف وقتي به نزد او آمدند کالايي – هر چند اندک – آورده بودند،

سفارش‎نامه‎اي هم از يعقوب داشتند .

اما ...

اي آقا ! اي کريم ! اي سرور !

ما درماندگان، دستمان خالي و رويمان سياه است .

آن کالاي اندک را هم نداريم .

اما ... نه،

کالايي هر چند ناقابل و کم بها آورده‎ايم .

دل شکسته داريم

و مقدورمان هم سري است که در پايت افکنيم .

نااميديم و به اميد آمده‎ايم .

افسرده‎ايم و چشم به لطف و احسان تو دوخته‎ايم .

سفارش نامه‎اي هم داريم .

پهلوي شکسته مادر مظلومه‎ات زهرا را به شفاعت آورده‎ايم .

يا صاحب الزمان !

به يقين، تو از يوسف مهربانتري .

تو از يوسف بخشنده‎تري .

به فريادمان برس، درمانده‎ايم .

اي يوسف گم گشته ! و اي گم گشته‎ي يعقوب !

يعقوب‎وار، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداريم .

در دوران پر درد هجران، اشک مي‎ريزيم و مي‎گوييم:

تا به کي حيران و سرگردان تو باشيم .

تا به کي رخ ناديده ترا وصف کنيم .

با چه زباني و چه بياني از اوصاف تو بگوييم و چگونه با تو نجوا کنيم .

سخت است بر ما، که از دوري تو، روز و شب اشک بريزيم .

سخت است بر ما، که مردم نادان‎تر واگذارند .

سخت است بر ما، که دوستان، ياد ترا کوچک شمارند .

يا بقّيةالله !

خسته‎ايم و افسرده،

نالانيم و پژمرده،

گريه امانمان را بريده است .

غم دوري، ديوانه‎مان کرده است .

اما نمي‎دانيم چه شيريني و حلاوتي در اين درد و دوري است که مي‎گوييم:

کجاست آن که از غم هجران تو ناشکيبايي کند .

تا من نيز در بي قراري، ياريش دهم

کجاست آن چشم گرياني که از دوري تو اشک بريزد؟

تا من او را در گريه ياري دهم

مولاي من! ديدگانمان از فراق تو بي فروغ گشته‎اند .

و مي‎دانيم پيراهن يوسف، يادگار ابراهيم، نزد توست .

و اي کاش نسيمي از کوي تو ،

بوي آن پيراهن را به مشام جان ما برساند .

و اي کاش پيکي، پيراهن ترا به ارمغان بياورد

تا نور ديدگانمان گردد .

اي کاش پيش از مردن، يک بار ترا به يک نگاه ببينيم .

درازي دوران غيبت، فروغ از چشمانمان برده است 

کي مي‎شود شب و روز ترا ببينيم و چشمانمان به ديدار تو روشن گردد؟

شکست و سرافکندگي، خوار و بي مقدارمان کرده است .

کي مي‎شود ترا ببينيم که پرچم پيروزي را برافراشته‎اي؟

و ببينيم طعم تلخ شکست و سرافکندگي را به دشمن چشانده‎اي .

کي مي‎شود که ببينيم ياغيان و منکران حق را نابود کرده‎اي ؟

و ببينيم پشت سرکشان را شکسته‎اي .

کي مي‎شود که ببينيم ريشه ستمگران را برکنده‎اي ؟

و اگر آن روز فرا رسد ...

و ما شاهد آن باشيم ،

هدهدي

حضرت باران

 

حضرت باران

حضرت باران! کویرهای تشنه را دریاب که ریشه هایشان خشکیده است. بیابان در بیابان عطش است که سایه می اندازد بر خاک.

صفحه های زمین، ترک برداشته اند. آرمان شهر عدالت را کِی خواهی ساخت؟

مدینه فاضله عشق را کِی به ارمغان خواهی آورد؟

دیو، به درهای بسته می کوبد؛ به پنجره های چوبی؛ به شهر، هجوم آورده است. فرشته ها را پرانده اند از این دیار.

پرهای ریخته در خیابان نوید می دهد که خواهی آمد؛ نوید می دهد که بوی پرواز، خواهد وزید، شوق رهایی، همه گیر خواهد شد.

حضرت باران! بر بالین غنچه های نو رسیده ببار که شمیم شکوفه هاشان را خواهند گستراند و بذر طراوت را خواهند پراکند.

باد، هوای شرجی را با خود خواهد برد؛ کهنگی ها را جمع خواهد کرد از پشت بام ها. رنگ نو شدن خواهد گرفت خانه ها. ناودانها فریاد می زنند، صدای شرشر آب می آید از آسمان. رودخانه ها موج برداشته اند. توفان است شاید!

حضرت باران! چشم های کشاورز، به دست های بی منت توست. دفترچه خشک سالی را ورق بزن! قافله های گم شده را برگردان به شهرشان.

مشعلها کور شده اند؛ شعله ها شیدایی شان را از دست داده اند؛ شب های سیاه را زیر و رو کن.

ببار بر این زاویه های خاک گرفته، بر این ارزش های فراموش شده! ببار بر این کوچه ها که تشنه عدالت علوی اند!

نوای آب آبِ زبان های خشک، به عرش نمی رسد. ندای العطش مستضعفان دنیا یخ بسته است در گلو، حرف ها و دردها را به زنجیر کشیده اند.

حضرت باران! نسیم سحر، عاشقمان کرده است به بوی تو؛ کی خواهی بارید؟ کِی قطره قطره، تن دیوارها را خواهی شست؟

کی خواهی آمد تا جشن باران بگیریم؟

«آیا زمان آن نرسیده  بر این زمین مرده بباری؟»

میثم امانی

در قرن 21 وقت است كه باز آيي

 

در قرن 21 وقت است كه باز آيي

ثانیه‌ها در تپشند ، التهابی مهیج و شوقی شیرین در پیكر كوچكشان می‌جوشد. در گذر از لحظه‌ها كند می لغزند و شتاب همیشه را ندارند.

تعدادشان به عدد منتظران زمینی و آسمانی است ، هر كدام در سینه‌ای می‌تپند و شرار شوق را در فضا می‌افشانند.

گرمای جانبخشی است. از لحظه هبوط آدم تا همین لحظه ، همه در این انتظار جان داده‌اند. غرش غمگین ابرها و شتاب شورانگیز قطره‌ها در رسیدن به خاك ، گردش خستگی ناپذیر و بی تأمل افلاك ، ذره ذره عطرهایی كه هر صبح، شور و شعف را به سینه‌ها می‌ریزند، شاخه‌هایی كه هر بهار از دل ساقه‌ها می رویند و.... همه به این شوق ،شوریده و حیران ، زمان را سپری می‌كنند .

چه جانكاه است ، نیایش ملكوت و دعای ناسوت ، چه دیر به ثمر می‌نشیند . بارالها!

نغمه‌ها در گلوها می‌میرند و ناله‌ها در سینه‌ها به سردی می‌گرایند . روح عاصی انسان در یأسی مرگبار، دست و پا می‌زند. كام تشنه كودكان یتیم می‌سوزد. سایه‌های عدالت ، گمگشته‌های هزار ساله آنهایند.

بشر در حصار سیمان و آهن و دود ، با سرعتی دیوانه وار ، سرگشته می‌چرخد . چه می‌خواهد؟ در پی كدام پناه ، واله و سرگشته زمان را سپری می‌كند؟ آنقدر در روزمرگی مدفون است كه ماورای ماده برایش افسانه جلوه می‌نماید.

وجودی كه ریشه و اساس هستی‌اش را در ملكوت اعلی بجا گذاشته است و این لباس پوسیده و بی مقدار را چند روزی به عاریت گرفته تا روح خود را برای لقای دوست، جلا دهد، چه غافل و بی خیال در بیغوله مادیات و در لایه‌های متعفن شهوات جا خوش كرده است .

ولی ....

فصل بیداری فرا رسیده است. ماده پرستان و مادی گرایان در تلاشی نه چندان موفق ، چند قرن جولان داده و ذهن نسیان پذیر بشری را در هاله ایدئولوژی به ظاهر عقلانی خویش به خوابی ابدی (به خیال خویش ) فرو برده‌اند.

اما خیزشهای فكری و انقلابی در دهه‌های انتهایی قرن بیستم و بیداری عمومی آغاز قرن بیست و یكم ،افق دیگری را فراروی بشر گشوده است.

جهان تشنه معنویت، خسته از شهوات و شهوت پرستی در پی آفتابی به بلندای ابدیت است تا روح زنگار بسته‌اش را ،‌ در نور پاكش صیقل دهد.

 گروه دين و انديشه

یک جمکران آرزو

 

یک جمکران آرزو

شاعرم; ولی برای جز تو، شعر گفتن نمی دانم.

قافیه‌های من، همه در آغاز بیت می آیند، و وزن و عروض از شعر من گریزانند.

آیا قامت موزون تو، چنین شعر مرا بی وزن کرده است؟

آیا ایهام حافظ، به موی تو دست یافت؟ ملاحت مثنوی را با روی تو چه کار؟

حماسه ذوالفقار، چه شاهنامه‌ها که در غبار کارزار تو می رقصاند!

هر مضمون که شاعران به ذوق می‌آرایند، حکایتی از بهشت روی توست.

 

ای نـور دل و دیــده و جـانـم چونی؟
ای آرزوی هـر دو جهـانم چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی؟ ۱

 

باغبانم; ولی در باغ من جز نرگس نمی روید.

بنفشه ها، از تاب شبهای غیبت، در اضطرابند، و سوسن و یاسمن، پیامبران حسن تو.

در گلزار خرامیدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دریدن را، غنچه از من.

 

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها
گـه نعــره زدی بلبـل، گه جامه دریدی گل
تـا یــاد تــو افـتــادم، از یــاد بـرفــت آن‌ها ۲

 

عاشقم; و جز نام تو، ترجمانی برای عشق نیافتم.

سوختن، پیشه من است، اما نه پای شمعهای شبهای رنگی; در رثای پروانه‌های سوخته پر.

جمعه‌ها را دوست دارم; نه چون از کار و مشغله فارغم; چون همه را مشغول تو می بینم.

موسیقی، همان تکرار موزون و ضرباهنگ نام تو در دستگاه شور است.

نوشتن، نیکو صنعتی است، اگر با میم آغاز شود و تا یاء بخرامد.

خواندن، سرگرمی جمعه شب‌ها در سال تحصیلی است; ولی ندبه خوان مسجد ما - که خواندن را، فقط صبح‌های جمعه می‌داند - زیباترین خط را بر پیشانی دارد.

کار و بار من، کتاب و قلم است; یکی سینه می‌خنداند، یکی گریه می‌افشاند. و من میان آن خنده و این گریه، حیران نشسته‌ام.

تو کدام را بیشتر دوست داری؟ خنده کتاب را یا گریه قلم را؟

خامه تقدیر، کتاب عمر مرا نگارستان غیبت و ظهور و فرج و انتظار کرده است، و هرگاه که آخرین می‌رسد، نخستین باز می‌گردد، و دوباره همان واژه های خویشاوند و همخون.

زاهدم; و زهد را از می‌خواره‌های بی بند و بار آموختم. چون اگر بند و باری باشد، نه پای در راه است و نه قامت به قاعده. پای که در راه نباشد، و سر که بالا نیفرازد، به خنده دیوانه‌ای نمی آزرد.

 

نشسته‌ای و هرازگاه طناب راه را تابی می دهی. آیا دست ما سزاوار آویختن به پای تو نیست؟ در کدام بیدادگاه این تقدیر بر ما رفت؟ کدام گناه کرده و ناکرده، نشست و چنین زنجیر آهن دلی بر پای ما بست؟

تیره شب‌ترین روزگارها; فصل عاشقی است. این فصل را به باد بسپار، تا با هر سیلی، ورقی چند از آن بگذرد.

اما نه; چه سود؟ پایان این فصل، انتهای بودن است.

آموزگارم; به نوآموزان مدرسه، الفبای دوست داشتن می آموزم. مهر ورزیدن را با آنان تکرار می‌کنم و تخته سیاه را پر از سپیدی القاب تو.

می‌گویم: اولیها! دومیها! سومیها!... شما از مادر زاده شدید که مشام به گلبرگ نرگس بسایید. شبها، با عروسک شمشیر به خواب روید، و صبح، چشمهای نازک و معصوم خود را تا خونین‌ترین افق بدوانید.

درس ما امروز میم است. میم مثل مهدی; مثل موعود; مثل ... دیگر میم بس است.

حالا نون. نون، مثل ندبه.

مشق فردا را فراموش نکنید: هزار برگ، جمعه .

 

نامه رسانم; نامه های مردم را یک یک به جوی خیابانها می‌ریزم. جز آن که کوی تو را نشانه گرفته است.

طبابت می‌کنم; هر دردی که نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمی نهم; معجون نمی دهم; چرک از آن نمی روبم، و مژده بهبود آن در طبله من یافت می‌نشود.

در بازار حجره دارم; «و ان یکاد...» می فروشم. سرمایه ام را خشت می‌کنم و یک جمکران آرزو می‌سازم. تو را در محراب آن می‌نشانم و خود بر در می‌ایستم. کفشهای زائرانت را به خود می‌آویزم و تاصبح، سلام گوی فرشتگانم.

 

می‌نویسم; اما فقط گریه ها را.

انتشارات خزان، ناشر کتابهای من است.

باد توزیع می‌کند، و رود می‌خواند.

آرزومندم; یک جمکران

 

 رضا بابایی؛ موعود، 1377، ش 10 و 11

۱ مولانا.

۲ سعدی.

 

چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟

 

چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟

راستی! چرا هیچ از حج برگشته ای، پیام تو را برای ما نمی آورد؟ چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر ندبه ها، حال و هوای ظهور ندارند؟ چرا حس نمی کنیم که در چند قدمی ما ایستاده ای و نگاهمان می کنی؟

بامداد آدینه که با جاری اشک، هم رکاب با ندبه و از خود بی خود، در افق های انتظار گم می شوی، گمان می کنی همین امروز، خورشید ظهور، طلوع می کند.

رویای سبز ظهور را که پیش چشم می بینی، دل نگران تر می شوی. هرچه از روز می گذرد، آفتاب روزمره کم رنگ تر می شود و خیال آمدن آفتاب عدالت هم کم رنگ تر.

تا جایی که آسمان در کشاکش ماندن و رفتن آفتاب، به خون می نشیند، و این یعنی غروب. غروب های جمعه هم که سال هاست رنگ دلتنگی دارند. رنگی به نشان غربت؛ و تو در این غروب های همیشه، سراغ سمات می روی؛ دامن یاسین را می گیری و وقتی به آفتاب سلام می کنی، گرم می شوی و تازه در این حال و هواست که فریاد امان از جدایی سر می دهی؛ دوبیتی های درد می خوانی و غزل غزل می گریی.

حس می کنی در و دیوار سیمانی و هوای دود گرفته شهر، راه نفس را بر تو بسته است. حس می کنی باید به روستای فطرت پناه ببری و به آغوش خدا برگردی. باید از غم عشق، رسم مجنون پیشه سازی و سر به کوه و بیابان بگذاری و آهوانه، خون دل بخوری.

از کدام درد بگویم و از کدام زخم بنالم؛ وقتی تمام گستره آسمان را ماهواره های گناه پر کرده است. وقتی چشمه ها به مرداب می مانند و هیچ زلالی ندارند، باورم به ظهور بیشتر می شود. گمانم به این که تو می آیی، دلم را به شوق وا می دارد؛ هرچند نه دستی به پای آمدنت بلند می شود و نه اشکی برای ظهورت جاری.  

این روزها، هیچ گوشی برای شنیدن فریادهای زنجیر شده مظلومان به چشم نمی خورد و هیچ دستی برای گره گشایی، از دل غنچه های دربند برنمی خیزد.

نقطه پایان این روزهای سیاه تر از شب، کجاست؟ خوش آن هنگام که پشت به دیوار کعبه کنی و فریاد «انا بقیه الّه» ات، گوش عالمی را نوازش دهد. خوش آن لحظه موعود که با آمدنت، قفس ها بشکند و کبوتران در آسمان رهایی بال کشند.

همه واژه هایم، نذر شاعرانی که می خواهند برای خال هاشمی تو بلندترین مثنوی ها را بسرایند. همه دلم، پیشکش عارفانی که تنها در خانقاه عشق تو سماع می کنند.

برگرد، ای شاه بیت غزل هستی! عاشقی شیوه دو چشمان توست؛ چشمانی که شور زندگی را در نگاه زمین، روشن می کند.

موعود! ما نمک گیر توییم. سال هاست که خانه به دوشی بر پیشانی تقدیر ما حک شده است. سال هاست که خراب توییم.

چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر ندبه ها، حال و هوای ظهور ندارند؟ چرا حس نمی کنیم که در چند قدمی ما ایستاده ای و نگاهمان می کنی؟

سال هاست که زندگی مان نقش بر آب است. برگرد تا باران حضورت بر پنجره های ماتم زده، طراوتی دوباره بپاشد. برگرد تا درختان به احترامت، قیام کنند ای بالا بلند!

بیا و ببین، بی تو چگونه در خویش می شکنیم؛ چگونه در آتش تشویش می سوزیم! برگرد و ببین که کویر دست های سوخته اهالی زمین، عطش باران عدالت تو را دارد. برگرد تا پرندگان، افق در افق اوج بگیرند و آفتاب، بی دریغ، گرما ببارد و زمین سراسر سبز گردد.

برگرد تا جمعه های بی تو، رنگ بیهودگی به خود نگیرد. برگرد و ببین که در کوچه پس کوچه های انتظار، شرقی ترین ترانه قرن را برای اشراق نگاه تو می سرایم.

مولا! دنیا خرابه ای است که هر شب، خواب آبادانی می بیند و ناجیان جهان، حالا در اندیشه آبادانی ماه و مریخ اند؛ انگار نباید جهان روی آرامش ببیند.

مهدی موعود آمد

وقتی نگاهم می کنی، چندین ستاره در قلبم طواف می کنند و هنگامی که از من روی برمی تابی، حرف هایم منجمد می شوند.

اگر روزی نام تو در کنار نامم بنشیند، غزلی خواهم شد که حافظ بر آن رشک ببرد.

اگر نگاهم کنی، دنیا را در قایقی می نشانم و به سمت لبخند تو پارو می زنم. اگر نگاهم کنی، دلم را به آبی چشمانت گره می زنم و آسمان را به هیچ کس نمی فروشم. مبادا روزی بیاید که در انتظار تو نباشیم. مبادا روزی قسمت مان شود که بی اندیشه تو راه برویم و نفس بکشیم!

اگر آسمان بر همین شیوه بچرخد، دیگر هیچ پرنده ای جرات پرواز نمی یابد. اگر تبرداران قسم خورده عالم، این گونه جان درختان را بگیرند، دنیا می ماند و برهوتی گمشده در سراب. این جا هیچ ستاره ای پلک نمی زند، هیچ چشمه ای حوصله جاری شدن ندارد و هیچ دلی برای عدالت نمی تپد.

دیروز، عدالت را به سوگ نشستیم و امروز، ایمان را به مویه، و فردا... . با این همه، نمی دانم آیا فصل پنجم زمین، رویای شیرین گام های تو را، بر دوشش حس خواهد کرد؟!

نمی دانم با کدام جمعه از راه می رسی؟ از کدام راه می آیی؟ آخرین غروب زمین، چه زمان، با طلوع نگاه تو رنگ خواهد باخت؟ چه وقت عدالت، با تکیه بر دست های حیدری تو، کمر راست خواهد کرد؟

تا به کی ذوالفقار در نیام چشم انتظاری خواهد سوخت؟ تا به کی کعبه به شوق طوافت، حیران و سینه چاک، خواهد چرخید؟ چه زمان اندوه، بساط خود را از بقیع جمع خواهد کرد؟

 

ندبه های دلتنگی

ندبه های دلتنگی

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت سوسوزنان چراغ دلهاى ماست.

نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه ها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمى گریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمى کشم; دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمى کشاند; دیگر باغ خیالم آبستن غنچه‌هاى آرزو نیستند; دیگر هر کسى را محرم گریستن هاى کودکانه ام نمى کنم.

حکایت حضور، براى من یادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دست هاى پدرم گم مى کردم. کاشکى کلمات من بى صدا بودند; کاشکى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف مى زدم; کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند; کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند; کاشکى من جز هجر و وصال، غم و شادى نداشتم!

مى گویند: چشم هایى هست که تو را مى ببنند; دلهایى هست که تو را مى پرستند; پاهایى هست که با یاد تو دست افشان‌اند; دست هایى هست که بر مهر تو پاى مى فشارند.

مى گویند: تو از همه پدرها مهربان‌ترى، مى گویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مى شود بر دامان مهر تو مى ریزد.

مى گویند...مى گویند تو نیز گریانى!

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‌دانم.

مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف داده‌اند و نه از این رشته سر مى تابند و نه سررشته را مى‌یابند.

عمرى است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشته‌ام و انتظار جمعه‌اى را مى‌کشم که جویبار ظهورت از پشت کوه‌هاى غیبت سرازیر شود، تا آن کوزه و آن حسرت ها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خسته‌ام را در زلال آن بشویم.

اى همه آروزهایم!

من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مى‌کنى؟

با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مى‌کنى؟

با سینه‌ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟

به ندبه‌هاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگی‌هایم فرود آمده‌اند، چگونه خواهى ساخت؟

مى‌دانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بسته‌اى و حرمت آن را نیکو پاس مى‌دارى.

مى‌دانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مى دارى. مى‌دانم که تو جمعه‌ها را خوب مى‌شناسى و هر عصر آدینه خود در گوشه‌اى اشک مى‌ریزى.

اى همه دردهایم! از تو درمان نمى خواهم که درد تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.

تنها اجابتى که انتظار آن را مى کشم جماعت ناله‌هاست; تنها آرزویى که منت پذیر آنم، خاموشى هر صدایى جز اذان «یا مهدى» است.

 عسگری

گر بر کَنم دل از تو و بردارم از تو مهر            آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

 

یک جمله و بس

یک جمله و بس

• در تقویم انتظار، همه فصلها از عطر بهاری مهدی علیه السلام متبرک است.

• نوروز منتظران روزی است که از شب نیمه شعبان آغاز می شود.

• انتظار، فاصله‌ای است میان دو جمعه: جمعه ولادت و جمعه ظهور.

• بهار، همه طراوتش را مدیون یک گل است: گل زیبای نرگس.

• اگر سختی زمستان غیبت نبود، شوق آمدن بهارِ عدالت معنا نداشت.

• یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور     کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

• خانه تکانی، رسم قدیمی همه منتظران بهار است. بهارِ مهدی علیه السلام از راه می‌رسد، خانه تکانی دلها را فراموش نکنیم.

• بهترین هدیه‌ای که می توان برای گلدان شکسته قلب منتظران خرید، یک شاخه گل نرگس است.

• جمعه‌ها کافی نیست، هر روز سهمی را به امام زمان(عج) اختصاص بدهیم.

• منتظران واقعی به اشک و آه و دعا اکتفا نمی‌کنند.

• نیمه‌های شعبان می‌آیند و می روند، حیف است اگر فقط با نقل و مشکلات و شیرینی برگزارش کنیم.

• کم لطفی مهمان است بر سرِ سفره بنشیند و صاحبخانه را نشناسد، حتی اگر او را نبیند.

• و پیامبر فرمود: اَفضلُ اعمالِ اُمتى، اِنتظارُ الفَرج؛ برترین کار پیروان من، انتظار فرج است.

• امام زمان علیه السلام بیشتر از آن به گردن شیعه حق دارند که فقط نیمه‌های شعبان به یادشان بیفتیم.

• اگر خورشید از چشم ما پنهان مانده است، تقصیر ابرها نیست، چشمان ما باران نخورده است.

• ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی     دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

• حتی اگر امام از چشم ما غایب باشد، باز هم ما از چشم او غایب نیستیم.

• ای کاش روزهای "غفلت" ما از شب های "غیبت" او طولانی تر نبود.

• مبادا فقط وقتی همه درها به رویمان بسته شد، درِ خانه امام زمان علیه السلام را بزنیم.

• مکه با همه "صفا"یی که دارد، بی گل روی مهدی علیه السلام بی"صفا" است.

• هر دستی در آرزوی بوسیدن حجرالاسود است، حجرالاسود در آرزوی بوسیدن دست مهدی علیه السلام!

• منتظرتر از امام زمان علیه السلام سراغ داریم؟ 1160و اندی  سال در انتظار!

• دلنشین‌ترین اشعار در دیوان انتظار، سروده دل سپرده‌ترین شاعران است، آنها که دل به حضرت مهدی علیه السلام سپرده‌اند.

• نمازِ هیچ مأمومی بی امام اقامه نمی شود، ما چند رکعت را به امام خویش اقتدا کرده‌ایم؟

• دیر و زودش مصلحت است، امّا هیچ عریضه‌ای بی جواب نمی‌ماند!

دین و اندیشه

 

 

تو هم اگر حرفی از جنس انتظار داری تنها یک جمله زیر همین مطلب بنوس.

 

 

امام زمان (عج) بهاری است

 

امام زمان (عج) بهاری است

از امام عصر(ع) به عنوان بهار نام برده شده است. عصر ظهور عصر زیبایی، نوآوری، شكوفایی و خوبی ها است. دوران معنویت گرایی، خرد ورزی و دادگری مطلق است.

«السلام علی ربیع الانام و نضرة الایام»؛

سلام بر بهار مردم و خرمی دوران1

 

آینده به نام تو رغم خواهد خورد

 

بر باورمان جمعه قسم خواهد خورد

 

روزی كــه بـهـار بـا تـو آغاز شود

 نـوروز تـصنـعی به هم خواهد خورد

 

بهار همیشه با تحفه ی سرسبزی، شادابی و نشاط همراه است. بنابراین، طبیعت و تمام موجودات به بهار عشق می ورزند. بررسی روایات نشان می دهد ترسیمی كه از امام مهدی(عج) و دستاورد های آن بزرگ مرد صورت گرفته مملو از جلوه های بهاری است. حتی از امام (عج) به عنوان بهار نام برده شده است. عصر ظهور عصر زیبایی، نوآوری، شكوفایی و خوبی ها است. دوران معنویت گرایی، خرد ورزی و دادگری مطلق است. هنگامه رویش و بالندگی روحی و تكامل واقعی است. زمان نعمت، رحمت، بركت و پیشرفت است. دوران حاكمیت دین، قانون، نظم و عدل است.

این تصویر كلی با جزئیات كامل آن در منابع دینی ما ارائه شده و دورنمای آینده را روشن، منطقی و متعالی جلوه داده است. از ویژگی های بارز و برجسته ی این عصر شكوفایی انسان است؛ یعنی رونمایی از همه استعدادها و ظرفیت های وجودی انسان و بازگشایی راه های پیشرفت مادی و معنوی و بهره وری بهینه از نعمت ها و امكانات است. در این مقاله به دنبال تبیین برخی شباهت های حضرت مهدی (عج) با بهار، و برنامه های حكومتی و اصلاحی آن حضرت در دوران ظهور هستیم.

 

شباهت های حضرت مهدی (عج) با بهار

1. یكی از ویژگی های بهار،‌ باران فراوان، جوشش نهرها و چشمه ساران است. مهدی فاطمه (عج) خود ابر باران خیز،‌ باران بهاری و چشمه جوشان است.

الامام السحاب الماطر و الغیث الماطل و الشمس المضیئه و السماء الظلیله و الارض البسیطه و العین الغریزه و الغدیر و الروضه.2

امام، ابر بارنده، باران پیاپی، آسمان سایه افكن،‌ زمین گسترده،‌ چشمه جوشان، بركه و گلزار است.

 

2. ویژگی دیگر بهار سرسبزی دشت و دمن است هر كجا پا می گذارد بوی طراوت و تازگی به مشام می خورد.

هنگام ظهور از كویرها و خشكی ها، سخنی نباید گفت زیرا خداوند با باران رحمتش بهار مردمان، مهدی زهرا(عج) را سیراب می سازد،‌ زمین گیاه خویش را بیرون می فرستد و دام ها فراوان می شوند.

یسقیه الله الغیث و تخرج الارض نباتاتها و تكثر الماشیة.3

خداوند با باران رحمتش او را سیراب می سازد، زمین گیاه خود را بیرون می فرستد و دام ها فراوان می شود.

 

3. تازگی، نو و جدید شدن از دیگر ویژگی های بهار است، كه جان را صفا می بخشد.

بهار جان ها، مهدی زهرا (عج)‌ نیز با تازگی توام است،‌ جاهلیت ها را زدوده و اسلام را از نو بنا می كند.

یصنع كما صنع رسول الله (ص) یهدم ما كان قبله كما هدم رسول الله(ص) امر الجاهلیه و یستانف الاسلام جدیدا بعد ان یهدم ما كان قبله.4

او چون پیامبر عمل می كند، چنانكه پیامبر آنچه قبل بوده را از بین برده،‌ جاهلیت را نابود ساخته و اسلام را بنا نهاد، او نیز گذشته را نابود و پس از ریشه كن ساختن بدعت ها، اسلام را از نو پیاده می كند.

منبع: نشریه ساعت صفر شماره 80 - محمد حاتمی